یکی بود یکی نبود .یکی بود و دیگر هیچکس نبود.....
زیر گنبد کبود ؟ نه روی گنبد کبود.روی این ابی مینا.انجایی که بال ضعیف هیچ عقابی توان پرواز در اوجش را نداشت.در ان اوج بی انتها ...ان ابی ملکوت.... ان کاخ خضراء ......
روزی روزگاری.در ان زمانه ی دور که هنوز دل به چله ی هبوط ننشسته بود.انگاه که روح این اواره از وطن .این غریب افتاده در گوی خاکی.هنوز اسیر قفس تنگ و تاریک جسم نشده بود ... ما دونفر بودیم.
هردو از یک جنس...اما... یکی بزرگ و عظیم . یکی ضعیف و حقیر....اما هر چه بودیم دو نفر بودیم .هم او مرا...
دست در دست هم داشتیم و هوای هم..در خلوت خویش بودیم و بی تکلف...
اوکه عظیم بود و بزرگ پربود از کرامات ومن که کوچک بودم و حقیر پربودم از نیاز... اما هرچه بودیم ما دونفر بودیم .راضی به رضای هم..
او که عظیم بود و بزرگ سرشار از عشق بودو احساس.سرشار از لطف بود و مهر. عزت و حکمت.صولت و قدرت .جلال و جبروت . کمال و جمال . شوکت و شرافت . حیات و حمید . قداست و صداقت و سلامت.جبر و وهب و کرم
عظما و کبرا ....ومن ضعیف بودم و ناتوان . محتاج این همه . همه ی انچه که او صاحبش بود...
کوچک بودم و نو پا نمیدانم از کی امدم و از کی بودم .اما کوچک بودم و زیر سایه سار رحمتش بازی میکردم و نیرو میگرفتم ... او بزرگ بود و تمام ان گنبد خضراء را پر از حضور خود کرده بود ومن در سایه ی بودنش دست و پایی تکان میدادم ...
خوش بودم ....
چرا که چتر عظمتش بر سرم بود ... مست با او بودن بودم...
هر روز که دست بزرگش را میگرفتم تا راه رفتن بیاموزم میگفت : استوار و محکم شو که به این استواری نیاز داری... ومن به چشمان مهربانش میتگریستم و نگرانی را از نگاهش میخواندم. اما نمیدانستم از چه یگانه ی بزرگ
اینگونه نگران است......
نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
جوابمو بده دوست خوبم
ممنون از نظرت سحر جان